ايشان انصافاً مردي بسیار آرام و متین ودبيري با سواد بودند که در بسیاری از خصوصیّات شخصیّتی و رفتاری او را برای خود الگویی پسندیده مي شمردم چرا كه بسیار صادق، خوشاخلاق و بیتکلّف بودند و هیچ گاه حرف بد و ناهنجاری از ايشان نشنیده بودم .
قبل از ظهرروز گرم یک شنبه ايي در خردادماه سال 1353ه ش/1395ه ق/1975م به اتفاق مينوي روان «ميرزاييان» در طبقه ي اوّل راهروي (كريدور) اصلی دبیرستان« شاهپور ( شهید دكتر محمّد حسيني بهشتي كنوني) پشت ميزهاي تحرير فلزي رنگ و رو رفته ايي ،در مقابل پنجرهای که آن را باز گذاشته بوديم تا مثلا عبور كند جريان هوا نبود دستگاه خنك كننده را جبران كند سخت مشغول تصحیح اوراق امتحاني نهايي درس «فیزیولوژی گیاهی» داوطلبان روزانه و شبانه ي دیپلمه بوديم. داوطلباني كه شش سال دبستان و شش سال دبیرستان را پشت سر گذاشته بودند تا بتوانند ديپلم كامل متوسطه را دريافت نمايند.
شیوه ي تصحیح اوراق امتحاني به صورت سؤال به سؤال بود تا به اینترتیب هیچ گاه پاسخ سؤالی از چشممان دور نيفتد و حقّي از دانش آموزي تضييع نگردد. با توّجه به اين كه تمامي برگه هاي امتحاني از حوزه هاي برگزاري امتحانات سراسر استان به صورت متمركزدر «شهركرد» مورد بررسي قرار داده مي شدند، بر اين اساس تصحيح سيصد ، چهارصد ورقه ي امتحاني دو ، سه برگي توسط دو نفر مصحح به عنوان امضا هاي اوّل و دوّّم ساعت ها به طول مي انجاميد، به گونه ايي که چشم هایمان گاه دیگر از فرط خستگی سیاهی میرفت. با پيش آمدن اين وضع به طور اجتنابناپذیر آن جلسه را تعطیل كرده، دست از ادامهی کار میکشیدیم، تا مجالی دیگر که باز با هماهنگي يك ديگر و سر ساعت معیّني نه حتّی دقیقهای زودتر يا دیرتر ، مجدداً به ادامه ي تصحیح اوراق مشغول گرديم.
در حدودساعت يازده آن روزبه ياد ماندني یک ساعتی ازآغاز جلسهی تصحیح آن روز مي گذشت و ما هردو غرق در سطور اوراق امتحاني بوديم که خدمتگزار دبيرستان به من اطلاع داد:
- « آقای مدیر کلّ شما را احضار کردهاند».
من كه حتّی یک بار هم آقاي مدیر کلّ را از نزدیک ندیده بودم و سر و کاری با او نداشتم ، با تعجّب پرسيدم:
- «آقای« میرزاییان» موضوع چیست؟».
وایشان همانند ديگراوقات با متانت هميشگي فرمودند:
- «نمیدانم».
نگاهي به حجم اوراق تصحيح نشده كردم وگفتم :
- «نمیروم».
و نرفتم، بازهم مشغول به تصحيح شديم. نیمساعتی دیگروقتي باز همان پيغام را آوردند،با عصبانيّت گفتم :
- «آخر من مدیرکلّ کاری ندارم. یعنی چه؟ نمیروم، وقتم تلف میشود».
آقای« میرزاییان» بازهم با متانت خاص خود شان فرمودند:
- «به نظر من برو،چون ممکن است پاپوشي برایت درست کنند».
به فرموده ي ایشان عملكرده،جلسه ي تصحيح آن روز را ناتمام تعطيل كرده واز مديردبيرستان سووال كردم :
« کجا باید بروم ؟».
گفتند:
- « ایشان شما رابه « دبیرستان محّمد رضا شاه(سیّد جمالالدین اسدآبادی امروز)» دعوت کردهاند.
پياده به راه افتادم ، فاصله ي دو آموزشگاه چندان نبود. هنگامي كه به آنجا رسیدم جلو در اصلی دبیرستان دونفر پاسبان ايستاده بودند. وقتی مي خواستم داخل حياط دبيرستان بشوم، جلويم را گرفته و گفتند:
« کجا ، آقا؟ ».
« دبیر همین دبیرستان هستم».
جلسه است ،شما نمیتوانید داخل شوید.
دو پاسبان دیگر که جلو درورودي راهرو مدرسه (کریدور) قرار داشتندبه اتفّاق پرسيدند:
-« شما؟».
-« نادری».
آنهاگفتند:
-« بفرمایید، منتظر شما هستند».
با تعجّب از خودم مي پرسيدم ، يعني چه؟چرا مي خواهند با من صحبت كنند؟ و از اين جورپرسش هاي دل شوره انگيز. راستش كمي هم دچار دلهره شده بودم.امّا خودم را نباخته و به خودم دل داري داده و تاكيد مي كردم خوب این همان فضايي است که هر روز با آن سر و کار داشته ام و نبايد ترسي از حضور در آنجا به خودم راه بدهم كه قافيه را ببازم .
بسم اللهي گفتم و از مأمورها پرسیدم:
-« کجا باید بروم؟»
-« همینجا» باهم گفتند و به طرف دفتر دبیران اشاره كردند.
تا به دم دفتر برسم با خود گفتم:
حتماً آقای «رحمتالله ریاحی دهكردي» با آن صلابت وجودی معروفش پشت میزش نشسته وبا ديدنش مثل هميشه كه پشتيبان همكارانش بود دل گرم حضورش خواهم شد. امّا وقتی در زده و وارد دفتر شدم دیدم « آقای ... فرهنگی» مديركلّ وقت با آن هیکل درشتش پشت میز مدیریّت دبيرستان نشسته وصندلي آقای یقر و هیکلمند دیگری هم جلو میزش قرار گرفته است . به محض ورود سلام کرده و به طرفشان رفتم، آقای مدير كلّ تمام قّد بلند شد و در حالي كه با من دست مي داد رو به آن آقا، به معرفی من پرداخت كه :
«« آقاي آيت الله نادري » یکی از همکاران چنین و چنانمان هستند و .... ».
وقتي با آن آقا هم دست دادم، آقای «فرهنگی» خطاب به من گفت:
ایشان هم فرماندار« شهرکرد» ،آقای«گرجی» هستند.
روي واژه ي فرمانداركمي هم مكث كرد. من تا آن لحظه هيچ كدام ازاين آقايان رااز نزديك ندیده بودم، امّا چیزهایی از شیوههای استبدادی حكومتي فرماندار شنیده بودم.
هنوز به دعوت آقاي مدير كلّ روي صندلي ننشسته بودم كه باز هم ادامه ي تعریف و تمجیدهاي آقاي مير كلّ حساب را دستم داد كه حتما خواسته ايي از من در كار هست ، كه بود.
بالاخره تا « بابا نجف » خدمتگزار وظيفه شناس دبيرستان چايي بياورد، آقاي مدير كلّ اصل قضیه را مسسل وار بدون آن كه اجازه ي حرف زدن به كسي بدهدگفت که:
غرض از مزاحمت این است که با «جناب گرجی» دیشب در یک مهمانی بودیم و ایشان برادر خانمی دارد که شاگرد شماست وايشان نیاز به نمرهي قبولي پاياني دارد، که من هم از جانب شما قول دادهام با توجّه به اين كه «آقای نادری »از همکاران خوب ما هستند حتما قبول میکنند که به ايشان ارفاق نمایند.
در حين گفتن همين حرف ها ، ورقه ي درس « طبیعی» کلاس پنجّم مربوط به همان آقا زاده را که نمره اش 25/7 - بود جلويم گذاشت و گفت:
- «بفرماييد ، یک تجدید نظری بفرماييد».
- «یعنی چكار کنم؟».
-« خوب دیگه خودتان میدانید چه بکنید؟»
-« مثلاً؟«
-« مثلا 25/0 به این سؤال بدهيد، 75/0 به این سؤال و یک نمره به این سؤال و .... تا 12 بشود».
آن قدر عصباني شده بودم كه اگر در آن لحظه میتوانستم مشتی بر فرقش میکوبیدم چرا كه یک مسئول و مدیر کلّ که خود باید مدافع هويّت آزمون ها باشد بدون رو در بايستي داشت آبروی آموزش و پرورش و حیثیت تعلیم و تربیت را زیر سؤال میبرد.
با اين وجود خودم را كنترل كرده ، مشتم را گره كرده و بلندتر از معمول گفتم:
-« «آقای فرهنگی» اگر مچ دستم را قطع کنی هم که فقط 25/0 نمره به این ورقه اضافه کنم، هرگز چنین کاری نخواهم کرد».
حس كردم به یک باره ابهتش فرو ریخت، برافروخته نزديك گوشم گفت :
- «« آقای نادری» بايد یه کارش بکني ، چرا كه من به آقای فرماندار قول دادهام».
بعد شروع کرد به تهديد ضمني در قالب بيان قصّه ايي كه « يك آقايی در جایی مسئوولیتی داشت و به خاطر همين نافرماني ها یک شب که از مهمانیهای شبانه به منزلش میرفت زنی بد نام را به دنبالش فرستادند تا از فردا حیثیت او را زیر سؤال ببرندو...» و حالا شما بايد يك كارش بکنید چرا كه آبروی من هم در خطر است و...».
با همان لحن قبلي گفتم:
« به هیچ وجه، اگر خودتان جای من بودیيد چکار میکرديد؟».
بدون شرمساري گفت:
« نمره میدادم».
گفتم:
«متأسفم که شما را مسئول من و امثال من قرار دادهاند».
و سكوت كردم ،وقتی آقای «گرجی» كه تا آن زمان سکوت کرده بود،دید هیچ نتیجهای نمیگیرد خطاب به آقاي مدير كلّ گفت:
- « تو که اینقدر بیعرضه و بیلیاقت هستی که نمیتوانی به زیر دست خود دستوربدهی ،چرا قول دادی و... ».
در همان احوال که «آقاي گرجي» دادوفرياد مي كرد و «آقای فرهنگي» مشغول عرق ريزي بود، من هم بدون خداحافظی دفتر دبيرستان را ترک کردم ، در حالي كه حرف هاي ركيك آقاي فرماندار باعث شدند من از دو بابت غصه دار شوم ، يكي از جهت ناسزاهايي كه نثار مدير كلّ آموزش و پرورش شده بود و ديگر ي به اين خاطر که مي ديدم چه افراد سست عنصري به عنوان مسئول در راس امور کشور قرار داده شده اند.
آيت الله نادري(1)
ويرايش: بابك زماني پور
پي نوشت ها:
(1)آيت الله نادري همكار فرهنگي بازنشسته ، متولّد نهم فروردين ماه 1325ه ش / 1366ه ق/1946م ، داراي مدرك كارشناسي زمين شناسي، مدّرس و مدير دبيرستان ها و مراكز تربيت معلّم شهرستان شهركردهستندكه به مدّت سه سال و نيم مدير كلّي آموزش و پرورش چهار محال و بختياري را نيز برعهده داشته اند.